معرفی بهترین رمان اجتماعی و عاشقانه ایرانی | رمان بارش آفتاب
دانلود رمان
نام رمان بارش آفتاب
نویسنده: نسترن اکبریان
ژانر: عاشقانه، اجتماعی، مذهبی
خلاصه رمان بارش آفتاب:
انسان بودن چیست؟ نفس کشیدن میان دیار تنگیِ نفس چه سودی دارد؟ دخترکی که میان گودال اجبار غرق شده و سودای آزادی در سرش میپروراند، چگونه قدم کج نکند و مسیر را طبق راستیِ اجبارهایش گز کند؟آفتابی که تنها طلوعش بارش و غروبش اشک است، دستش را به دامان کدام احد بیاندازد که از سیاهی چشمانی کور، نجاتش دهد. دخترکی که غروب میکند و باز هم تن به اجبار میدهد، سر گشته در پس جبر و دار زندگی دست به کارهایی میزند که…
بخشی از رمان بارش آفتاب:
استرش وار مقنعه ام را جلو تر کشیدم و پا هایم را به حرکت وا داشتم. باید هر چه زودتر باز میگشتیم تا همینجا هم خیلی خیلی پایم را فراتر از حدم نهاده بودم.
با ورود به آن اتاق، چشم هایم از تعجب باز ماند و قلبم تپش را از صد گذراند. از این ضعف خود نفرت داشتم! اگر آنجا گلخانه پدربزرگش بود پس پس تخت یک نفرهی خالی مقابلم چه میگفت؟!
نگاهم را به اطراف چرخاندم تا پارسا را ببینم. قدمی دیگر جلو رفتم که با صدایی مهیب، هراسان و با قلبی که از شدت تپش، داشت می ایستاد به عقب بازگشتم.
تمام بدنم یخ زده بود و جریان خون، همانند آتشی مذاب درون رگ هایم عمل میکرد. قدمی به عقب رفتم، دست هایم بیجان آویزان بود و زبانم قدرت تکلم را به دست فراموشی سپرده بود.
در یک ثانیه تمام اعتمادم پر کشید و به وضوح پریدن رنگم را احساس کردم. همانند یک مضننون منتظر اعدام نگاهش میکردم که با به حرف آمدنش، باعث شد لرزی سنگین از ترس در تنم بنشیند:
- چیشد؟ آخ آخ! گفته بودی میترسی ازم؟ پس الان باید بگم حق داشتی بترسی!
اشک اینبار پیش تر از بغض آمد و با تندی از گونه هایم چکید. لکنت زبان ضعفم را تشدید میکرد و سعی داشتم با آرام صحبت کردن، خود را از فکر به آنچه داشت سرم می آمد منع کنم:
- تو... تو... تو رو خدا ولم... میخوای... م، میخوای، چی... کار کنی؟
ندای خنده هایش که مجنون وار تر از همیشه به نظر میآمد سکوت اتاق را شکست و حجره ام را به زدن جیغی کوتاه وادار کرد.
قدمی دیگر از او و حالت دیوانه گونه اش فاصله گرفتم. انگار مات شده و تمام نیرویم تحلیل رفته بود.
باز هم جلو آمد و با همان لحن خندان که از مرگ هم ترسناک تر بود در جواب التماسم گفت:
- بابا توی خونه من بیخیال خدا شو. چرا اینقدر خنگی آخه؟ حیف این خوشگلیت نیست؟ سمانه رو میبینی؟ همچین خوشگل نیستا اما زرنگه!
مکثی کرد و کلید را در قفل در تاباند. دیگر به یقین رسیده بودم آن اتاق قتل گاهم میشد! حاله ای سیاه دور چشمانم میچرخید و از درون احساس فرو پاشی داشتم.
خیره به قامتش که از پشتت سر شبیه به ازارییل بود انداختم. آن صدای منحوس باز هم گوش هایم را مخاطب ساخت:
- ببین الان اون نامزد منه اما تو چی؟ یه ذره از عقل اون رو داشتی شاید تو رو میگرفتم اما دختر های ساده و احمقی مثل تو به درد یکی دو روز میخورن!
سکوتی که لب هایم را بهم فشرده بود قصد باز شدن نداشت. تمام ابهامات یک باره حجومی سهمگین به مغزم آورده و مرا از چاره اندیشی منع میساختند. هنوز در بهت بودم که با جلو آمدن دوباره اش گفت:
- چرا اینجوری نگاه میکنی؟ فقط داریم پله پله حرف های شب عروسیت که باهم زدیم رو پیاده میکنیم. مدرسه رو پیچوندی با من اومدی حالا هم من سر حرفم هستم.
قدمی جلو آمد که بی اختیار چهار قدم به عقب پرواز کردم. گویی حرکتم در نظرش طنز آمده بود که باز هم قهقه های کریهاش را به گوش هایم خوراند و گفت:
- گفتم که، اون شوهر بی بخارت ازت گذشت، اما من چی؟ گفتم نمیگذرم بهت که...


مشاهده نظرات بیشتر...